یک شنبه 25 دی 1390برچسب:, :: 11:34 :: نويسنده : آرزو زمانی
سروصدای خانه اجازه نمی داد درس بخواند.هروقت که کتاب را می بست به یاد یار می افتاد.نگاهی به موبایلش انداخت.خبری نبود.یار شارژر موبایلش را نبرده بود.برای یک لحظه تمام خانه سکوت شد.چشمانش را بست و تمام لحظات آخرین دیدار را مرور کرد.یادش آمد که وقتی سرش را روی داشبورد گذاشته بود یار با لحنی مهربان گفته بود:( جان ،خوابت میاد؟) آهنگ صدای یار هنوز در گوشش بود.لذتی که از آن جمله برده بود حد نداشت.همان یک جمله کوتاه،همان یک لحظه هم آغوشی،هما بوسه کوچک و پنهانی برایش دنیا دنیا می ارزید.همان کافی بود تا بداند یار هم اورا می خواهد.هوا تاریک بود اما دلش روشن. وقتی به یاد آن شب افتاد زیر لب گفت:خیلی عزیزی نفس نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |